مستانه

ادب و عرفان و تاریخ پارسی

مستانه

ادب و عرفان و تاریخ پارسی

منتظر...

بود آیا که خرامان ز درم بازآییگره از کار فروبسته‌ی ما بگشایی
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگیگذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تومن به جان آمدم اینک تو چرا می‌نایی
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیالعاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجببه که بینم که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجیدجز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌نایدوین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی از لب بدهم کام عراقی روزیوقت آن است که آن وعده وفا فرمایی