بود آیا که خرامان ز درم بازآیی | | گره از کار فروبستهی ما بگشایی |
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی | | گذری کن که خیالی شدم از تنهایی |
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو | | من به جان آمدم اینک تو چرا مینایی |
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال | | عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی |
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب | | به که بینم که تویی چشم مرا بینایی |
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید | | جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی |
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید | | وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی |
گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی | | وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی |